بهاییان و جنگ هشت ساله؛ شریک رنجها، بینصیب از شادیها
- سپهر عاطفی
- روزنامه نگار
۳۱ شهریور ۱۳۵۹ سرآغاز فصلی تلخ در تاریخ ایران است. فصلی که هشت سال به طول انجامید. جنگ هشت ساله ایران و عراق که تلفات و مصائب آن با وجود گذشت بیش از بیست سال از پایانش هنوز به پایان نرسیده و شاید برای بعضی هیچگاه به پایان نرسد.
در تمام این سالها بسیاری از وجوه گوناگون به قربانیان، بانیان و عاملان پرداختهاند. اما در میان هیاهوی رسانههایی که قرائت رسمی جمهوری اسلامی را که همیشه جنگ و جانباختگانش را تقدیس کردهاند، جای خالی اقلیتهایی به چشم میخورد که به دلایل گوناگون جنگیدن، کشته و اسیر شدنشان در هیچ مستند، سریال، فیلم و کتابی منعکس نشده است.
برای مثال زندگی روزمره بهاییان، در ایران پس از انقلاب همواره با تبعیضها و تهدیدهای مختلفی همراه بوده است. اما با نگاهی به تجربه ۳۴ ساله اخیر میتوان نتیجه گرفت در مقاطعی که حاکمیت درگیر بحرانهای داخلی و خارجی بوده است، به میزان معناداری فشار بر بهاییان نیز افزایش یافته است.
وضعیت بهاییان در دوران جنگ
سالهای ابتدایی بعد از انقلاب اسلامی قبل از آنکه اختلاف ها بین گروههای مختلف انقلابی آشکار شود، پیروان آیین بهایی با بهانههای مختلف مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند. برای مثال در ۳۰ مرداد ۱۳۵۹ ـ یک ماه پیش از شروع جنگ - یازده تن از مسئولان اداره جامعه بهاییان ایران ربوده شدند و هیچ خبری از سرنوشت آنها وجود ندارد.
فریدون وهمن مولف کتاب صد و شصت سال مبارزه با آیین بهایی میگوید :«جنگ هشت ساله فرصت طلایی به دست مخالفان آیین بهائی داد تا آزار و اعدام و تیرباران بهائیان را که از آغاز انقلاب شروع شده بود ادامه دهند. در این دوران به بهانه جنگ با صدام هر نوع بیقانونی توجیه پذیر بود، بهائی آزاری که جای خود داشت. در تمام دوران جنگ هیچ مرجعی نبود که بتواند پاسخگوی رنج و بیدادی که بر هم میهنان بهائی میرفت باشد.»
او در رابطه با آمار کشته شدگان بهایی در ۸ سال دوران جنگ با اشاره به این که آمار دقیقی از تعداد کشتهشدگان و اسرای بهایی در جنگ نیست، ادامه میدهد :«در دوران ریاست جمهوری ابوالحسن بنی صدر و نخست وزیری محمدعلی رجائی ۵۶ نفر - دوران یک ماهه ریاست جمهوری محمدعلی رجائی و نخست وزیری محمدجواد باهنر ۱۲ نفر - در دوران یکماهه نخست وزیری محمدرضا مهدوی کنی ۵ نفر - در دوران ریاست جمهوری آیتالله خامنهای و نخست وزیری میرحسین موسوی ۱۱۹ نفر در زندانها مورد وحشیانه ترین شکنجهها قرار گرفتند و اعدام شدند و تاکنون هیچ مرجعی پاسخگوی این همه ظلم و بیداد نبوده است.»
علاوه بر اعدام و تحت تعقیب قرار گرفتن پیروان آیین بهایی در این دوران، بهاییان از ادارات دولتی و دانشگاهها «پاکسازی» شدند، ازدواج بهایی غیرقانونی شناخته شد و کودکان آن ها نامشروع قلمداد شدند.
بهاییان و جنگ
«ما بنابر اعتقاداتمان نمیخواهیم اسلحه به دست بگیریم»، سربازان بهایی با بیان چنین جملاتی خواهان آن بودند که در بخشهای خدماتی یا غیر نظامی جبهه خدمت کنند.
غلامرضا علایی، شهروند بهایی نیز از فرماندهاش چنین خواستهای داشت. زینالعابدین علایی برادرش میگوید او به خانودهاش گفته بود :«درست است که مخالف جنگ هستیم اما شاید اگر بفهمند که بهایی هستم مرا به خط مقدم نبرند.»
آقای علایی ادامه میدهد:« ولی درست برعکس شد. وقتی فهمیدند بهایی است گفتند باید به جبهه بروی، آن هم خط مقدم.» وی ۴ ماه پس از اعزام به خط مقدم و در شرایطی که به تازگی وارد بیست سالگی شده بود بر اثر اصابت خمپاره کشته شد. البته این درخواست همیشه با جواب منفی روبهرو نشد. بهمن که در تیرماه ۱۳۶۵ به سربازی رفته و ۲۵ ماه از ۲۸ ماه دوران «خدمتش» را در مناطق جنگی گذرانده است میگوید: «در مجموع میتوانم بگویم با من رفتار خوبی داشتند و پذیرفتند که به صورتی خدمت کنم که خواستهام برآورده شود. ولی برخوردها همه جا یکسان نبود.»
اسرای بهایی، تشویش و بیخبری
جمشید هنگامی که ۱۹ ساله بود تصمیم میگیرد به سربازی برود. ۶ ماه بعد یعنی روز ۱۷ شهریور ۵۹ چند روز مانده به شروع رسمی جنگ و در حالی که به تازگی به پاسگاه «خان لیلی» در مرز ایران و عراق منتقل شده بود با حمله عراق به اسارت نیروهای عراقی در میآید. او ۱۰ سال بعد و پس از پایان جنگ آزاد میشود.
جمشید میگوید: «در فرمهای سربازی نوشته بودم که بهایی هستم اما بعد از اسارت کسی از بهایی بودنم سوال نکرد و نیروهای عراقی هم کاری نداشتند.»
او ادامه میدهد :«در طول ۱۰ سال اسارت هیچ اطلاعی از وضعیت ایران نداشتم. نامههایی هم که برای خانواده میفرستادیم نزدیک به یک سال در راه بود و توسط عراقی ها و ایرانی ها سانسور میشد.»
او اشاره میکند که جو «آسایشگاه» بعد از آمدن اسرای جدید «حزباللهی» و «مذهبی» شد. «بین ۷۰ تا ۱۰۰ نفر در هر آسایشگاه بودیم و هر کس به اندازه یک موزاییک و نیم که حدود ۴۰ سانتیمتر میشد بیشتر جا نداشت. دو نفر که به تحریک حزب اللهیها قصد فرار از آسایشگاه داشتند زیر سیم خاردارها گرفتار شدند. بعد از این شرایط برای کل اسرا دشوارتر شد. دو سری پنجره بزرگ که در دو طرف بود و به بیرون باز میشد را بستند. به طوری که شب و روز برای ما یکی شده بود و بعد از یک یا دو سال یک طرف از آنها را باز کردند. این مشکلاتی بود که باعث آن گروهی از ایرانیان بودند. کسی هم یارای مقابله با آنها را نداشت و اگر کسی میخواست جلوی آنها بایستد، کاری میکردند که در اسارتگاه نمیتوانست با کسی حرف بزند.»
این شرایطی بود که البته برای همه اسرا یکسان بود. اما برای جمشید در چنین جوی «بهایی بودن» میتوانست سر منشا تبعیضهای بزرگتری نیز باشد.
چنین تجربهای بر اسرای بهایی و غیرمسلمان چطور گذشته است؟ «کسی آنجا مرا نمیشناخت. من هم سعی میکردم حالتی میانه را بگیرم و بی حاشیه باشم. نه با حزب اللهیها کاری داشتم و نه با نگهبانها و سربازهای عراقی دوستی میکردم.»
او ادامه میدهد: «میترسیدم. هم از ایرانیها و هم از عراقیها. فرایض یومیهام را مخفیانه انجام میدادم. مواقع نماز جماعت من آخر صف میایستادم و نماز خودم را میخواندم. گاهی که مسئول نظافت آسایشگاه بودم، وقتی همه بیرون میرفتند و تنها میشدم، گوشهای مینشستم و برای خودم نماز و دعا میخواندم.»
تبعیضها، اسرا و شهدای غیرخودی
زین العابدین علایی میگوید که پس از کشته شدن برادرش، بنیاد شهید پرونده او را بایگانی کرد و مسئول پاسخگویی، بهاییان را «فرقه ضاله» و «گمراه» نامید.
«گفتند پروندهاش را بایگانی کردهایم زیرا معلوم نیست وی شهید شده باشد و شاید خودکشی کرده باشد.»
«من گفتم به جای تسلیت و دلجویی از ما این طرز برخورد صحیح نیست و اگر ما گمراهیم شما میتوانید ما را آگاه کنید. بعد از بحث مفصل و طولانی از من عذرخواهی کردند و گفتند هر کاری از دستمان بیاید انجام میدهیم.»
آقای علایی در ادامه میگوید که شرایط آن ها با دیگر خانوادههایی که فرزند یا همسرشان را از دست داده بودند برابر نبود اما او و خانواده اش تا جایی که توانستند برای احقاق حقوق خود تلاش کردند.
«در جریان دادگاه حصر وراثت، قاضی بعد از مراجعههای مکرر من گفت که از جریان پیش آمده ناراحت است. و کاغذی با مهر فوق محرمانه را نشانم داد با این مضمون که از دادن هر نوع پاسخ کتبی به اعضا فرقه ظاله بهایی اجتناب شود زیرا هر پاسخ کتبی به معنای نوعی رسمیت دادن به ایشان است.»
او ادامه میدهد: «از طریق بنیاد شهید که هیچکاری نمیتوانستیم بکنیم چون پرونده بایگانی شده بود و جواب نمیدادند. ما از طریق ارتش پیگیری کردیم.»
ارتش دائما از رهبری سوال میکرد که تکلیف این افراد چیست. آخرین فتوایی که از رهبر گرفتند این بود که مستمری افراد بهایی که در جبهه کشته شدهاند، برقرار شود.» آقای علایی میگوید که سرانجام پس از ۱۰ سال پیگیری، مستمری مادرش برقرار شد.
جمشید نیز در این رابطه میگوید:«ما تحت پوشش ستاد آزادگان بودیم. فرم آنجا ستون مذهب داشت. در فرم نوشتم که بهایی هستم. مسئول ستاد ما فرد منصفی بود. گفت از ستاد مرکزی اعلام کردند افراد غیر مسلمان را از لیست حذف کنید و پروندهها را ببندید ولی چون کتبا چیزی به من ندادهاند، من کاری ندارم.»
او در ادامه می گوید که به مرور حمایتها کمتر شد و بعدها به وی گفتند اگر در فرم بنویسی مسلمان میتوانی مستقیم به دانشگاه بروی و در ادارهای دولتی استخدام شوی.
جمشید میگوید:« به طور کلی کسانی که با حکومت همسو بودند به نان و نوایی رسیدند اما کسانی که همسو نبودند مشکلات زیادی داشتند و تفاوتها و تبعیض ها زیاد بود.»
تبعیض در میان بازماندگان شهدا و اسرای جنگ البته محدود به پیروان آیین بهایی نبود. همه گروهها و گرایشهای دیگری نیز که به جنگیدن «مجبور» شدند یا این جنگ را آن طور که آیتالله خمینی مینامید، جنگ میان حق و باطل نمیدانستند، قربانیان جنگ ۸ ساله ایران و عراق بودند.