نویسنده و دیکتاتور: ادبیات مارکز و سیاست کاسترو
- پیام یزدانجو
- نویسنده و پژوهشگر
گابریل گارسیا مارکز، نویسنده نامدار کلمبیایی، عاقبت درگذشت و مرگاش میلیونها خواننده را به سوگ برد. در میانه سوگواریها، شاعری نه چندان پرآوازه متن مختصری نوشت با عنوان «گارسیا مارکز: خبرچین و شریک جرم فیدل کاسترو».
متنش این طور آغاز میشد: «مستبدان و جلادان همه حامیان وفادار خود را دارند: استالین، هیتلر، و کاسترو. کریهترین جانوران حامی دیکتاتوریها چه بسا نویسندگان، شاعران، و هنرمندان اند.» شاعر ناراضی، با تکرار فهرستی از اتهامات خود علیه نویسنده، نتیجه میگرفت که مارکز از «شکنجه، تیرباران، و کشتار» زندانیان سیاسی حمایت میکرد؛ بیانیهاش اینگونه به آخر میرسید: «امیدوارم تا ابد در قعر دوزخ بماند.»
نویسنده این نفریننامه، آرماندو بایادارس، شاعر انقلابی کوبایی، در سال ۱۹۶۰ و در بیست و سه سالگی به جرم ناسرسپاری به فیدل کاسترو (عدم التزام عملی به زعامت او به عنوان رهبر انقلاب)، و بدون برخورداری از محاکمهای منصفانه، محکوم شده بود: حکمش سپری کردن سی سال از عمرش پشت میلههای زندان بود.
بایادارس بیست و دو سال در زندان ماند، بیست و دو سالی که هشت سال آن در سلول انفرادی و سالهای دیگرش در اتاقکهای آکنده از زندانیان سیاسی گذشت. به تعبیر خودش، «هشت هزار روز گرسنگی، شکنجه پیدرپی، و کار اجباری، و تنهایی» را تحمل کرد، و در نتیجه اعتصاب غذاها و تغذیه نامناسب به فلج عضلات و التهاب اعصاب مبتلا شد و با این حال، به امر بازجویان، باید مدفوع دیگران را میخورد.
در میان میلیونها ستایشگر سوگوار، متن بایادارس احتمالاً همدردی اندکی بر میانگیخت. این متن مختصر اما ادامهدهنده بحث مطولی در میان روشنفکران لیبرال بود، بحثی که نسبت اخلاق و عدالت با ادبیات و سیاست را مد نظر میگرفت، و مشخصاً ارتباط مارکز با کاسترو را زیر سؤال میبرد.
مارکز، که سیاست از مضمامین مکرر آثارش بوده، با سیاستمداران متعددی – از جمله، عمر توریخوس، سالوادور آلنده، فرانسوا میتران، و بیل کلینتون، رؤسای جمهور پاناما، شیلی، فرانسه، و آمریکا – ارتباط و آشنایی نزدیک داشت. رفاقت او با فیدل کاسترو، رهبر و رئیس جمهور کوبا، اما چیزی فراتر از ارتباط و آشناییاش با هر سیاستمدار دیگر بود.
آشنایی مارکز با کاسترو با به قدرت رسیدن کمونیستها در کوبا و آغاز محاکمات نظامی در هاوانا آغاز شد. محاکمه خسوس سوسا بلانکو، از فرماندهان ارتش باتیستا در حضور هفده هزار تماشاگر و پخش همزمان آن از تلویزیون ملی در سال ۱۹۵۹ اولین فرصت مارکز برای مواجهه با امواج انقلاب کوبا بود؛ او که بهعنوان روزنامهنگار و به همراه دوست و همکارش، پلینیو آپولیو مندوزا، در مراسم محاکمه و اعدام بلانکو حضور داشت، بعدها صحنههایی از این ماجرا را در یکی از مهمترین آثارش «پاییز پدرسالار» (یا «خزان خودکامه») بازآفرینی کرد.
در عین حال، انقلاب کوبا برای مارکز فقط الهامبخش آثار ادبی نبود؛ آشنایی او با کاسترو، آن مرد «بسیار فرهیخته»، رهبر کوبا را در جایگاه یکی از «عزیزترین دوستان همه عمرش» نشاند و «رفاقتی بر اساس ادبیات» را برای نویسنده کلمبیایی به ارمغان آورده، متقابلاً مارکز را به «مورد اعتمادترین دوست کاسترو» و یار وفادار او مبدل کرد. (برخلاف مارکز، مندوزا به زودی از افسون کمونیسم کوبا رها شد، بعدها کاسترو را با استالین مقایسه کرد، و دوستی دوست خود با رهبر کوبا را به باد ملامت گرفت.)
با این حال، و با وجود اصرار مارکز بر محتوای ادبی این دوستی، اتفاقات آینده نشان داد که سیاست نه فقط در آثار نویسنده که در زندگی او هم نقش برجسته داشت. با گذشت یک دهه، رفاقت مارکز با کاسترو در دهه هفتاد و در جریان «ماجرای پادیا» (۱۹۷۱) آشکارتر شد، و در سرتاسر سه دهه بعدی با انبوه عکسهای مشترکشان در اذهان ماند.
اِبرتو پادیا، شاعر انقلابی کوبایی در اوایل دهه هفتاد و به جرم انتشار اشعار ضدانقلابی دستگیر شد؛ بیدرنگ به زندان افتاد، و بعدتر در «کانون نویسندگان» کوبا به «جرائم» خود «اعتراف» کرده و شاعران و نویسندگان ضدانقلابی، از جمله همسرش، را افشا و علناً محکوم کرد.
دستگیری پادیا و اعترافات اجباریاش اعتراض روشنفکران و نویسندگان از سراسر دنیا و ارسال دو نامه انتقادی به کاسترو را در پی داشت. کاسترو، «دوست ادبی» مارکز، امضاکنندگان نامهها را «روشنفکران انقلابی قلابی» خواند که در «محافل ادبی پاریس» مشغول یاوهسرایی اند، و مصرانه گفت که کوبا نیازی به نیکخواهی این «دسیسهسازان بورژوا» ندارد.
متقابلاً، مارکز با انتشار بیانیهای در کلمبیا از امضا نکردن نامهها و مخالفتش با ارسال آنها خبر داد: نامههای اعتراضی به نظرش بیارزش بود و فقط به کار بهرهبرداری دشمنان کاسترو میآمد، نامههایی که هم مخالفان و هم موافقان فیدل کاسترو، از جمله ژان - پل سارتر، سیمون دوبووار، سوزان سانتاگ، کارلوس فوئنتس، خولیو کورتازار، اکتاویو پاز، و ماریو بارگاس یوسا، امضا کرده بودند.
موضعگیری مارکز در بیانیهاش به موضوعات ادبی محدود نبود. نویسنده کلمبیایی انتشار اقرارنامه پادیا را (به جهت آسیبی که به وجهه انقلاب کوبا رسانده) نکوهش کرده، و با این حال از سیاستهای کاسترو دفاع میکرد.
انتقادات روشنفکرانه را دسیسه امپریالیسم و رسانههای بیگانه میشمرد، و بر ایمان غیرانتقادیاش به انقلاب کوبا و رهبرش اصرار میورزید؛ مطمئن بود «اگر دامن کوبا به لکه ننگ استالینگرایی آلوده شود، کاسترو خودش پیش از همه آن را افشا خواهد کرد.»
روشنفکران جهان، از جمله امضاکنندگان نامهها، را مدافع کاسترو معرفی میکرد و به علاوه آنان را از آمیزش اخلاق و سیاست در ارزیابی نقادانه بر حذر میداشت.
بعدتر در یکی از مهمترین مصاحبههایاش، با ریتا گیبرت، هم بر موضع خود در قبال «ماجرای پادیا» پا فشرد. به نظرش، «انقلاب را باید به عنوان پدیدهای تام و تمام در نظر گرفت و در ارزیابی آن به غلبه جنبههای مثبت بر جنبههای منفی اعتنا کرد»: ماجرای پادیا به هر رو – به زودی، به سادگی – مرتفع میشد.
دفاعیات مارکز از دوست انقلابیاش البته بیجواب نماند. حمایتهای مادی و معنوی کاسترو اتفاقی نبود که نویسنده انکار کند. به عکس، در اغلب گفتوگوها از مهربانی رهبر کوبا میگفت، از هزار و پانصد شیشه مشروبی که به شادباش نوبل ادبی برایش فرستاده و از اقامتگاهی که در یکی از محلات مجلل هاوانا در اختیارش گذاشته بود.
سالها بعد، در همایش روزنامهنگاران در کلمبیا (۱۹۹۶)، بار دیگر به ستایش از او به عنوان «یکی از عزیزترین دوستان» خود پرداخت؛ و هنگامی که منتقدی کاسترو را دیکتاتور خواند، مدعی شد: «انتخابات آزاد تنها راه رسیدن به دموکراسی نیست.» بعدتر در جواب روزنامهنگاری که او را «دستیار افتخاری» کاسترو خطاب کرده، گفت: «کاسترو دوست من است و هرکسی باید برای دوستاناش همه کار بکند.» شگفتی نداشت که دو سال بعد، زندگینامه خودنوشت کاسترو (۱۹۹۸) با مقدمهای سراسر ستایشگرانه به قلم دوست نویسندهاش منتشر شد.
در عین حال، و به موازات این دوستی، نویسنده از انتقادات همکاران و همدیاران خود بینصیب نماند. گییرمو کابررا اینفانته، نویسنده تبعیدی کوبایی، او را غرق در «توهمات تمامیتخواهانه» میدید.
ماریو بارگاس یوسا، نویسنده پرویی و دوست سابقش، او را «نشمه کاسترو» خطاب میکرد. اکتاویو پاز، شاعر و متفکر مکزیکی، او را فرصتطلبی میانمایه میشمرد که به خرج دیکتاتورها و بورژواها، سخنگوی چریکهای آمریکای لاتین در کافهها و بارهای بارسلون میشد. انتقاد از ارتباط مارکز و کاسترو البته مختص روشنفکران لیبرال نبود.
سوزان سانتاگ، نویسنده چپگرای آمریکایی، در دهه هشتاد نوشته بود: «فاجعهبار است که نویسندهای با این استعداد شگرف بلندگوی حکومتی شود که بیشتر از هر حکومت دیگری در دنیا مردمش را به زندان میاندازد.» سرزنشهای تلختر سانتاگ در دهههای بعدی، به ویژه درباره نقض حقوق بشر در رژیم کاسترو، هم مارکز را به تجدید نظر در مواضعاش مجاب نکرد: او که بارها – برجستهتر از همه در خطابه دریافت نوبل – از مشقات آمریکای لاتینیها و سرکوبشان به دست دیکتاتوریهای ستمگر سخن گفته، کاسترو را مصرانه مستثنا میکرد؛ در مقالهها و در مصاحبهها، از ارزشهای عالی انقلاب کوبا میگفت و سرکوب و ستم در رژیم کمونیستی را یا منکر شده یا ضرورت میشمرد؛ مدعی بود از رفاقتش با کاسترو برای آزادی زندانیان سیاسی استفاده کرده: مهمترین گواهش احتمالاً آزادی آرماندو بایادارس بود، ادعایی که بایادارس علناً آن را تکذیب کرد.
در «کاسترویی که من میشناسم» (۲۰۰۶)، ستایشنامهای که به پاس هشتاد سالگی کاسترو منتشر شد، مارکز اسطورهسازی از رهبر کوبا و دوست دیرین خود را ادامه داد. در پایان مقاله نوشته بود، روزی از کاسترو پرسیده با این همه مشغلهای که دارد مهمترین کاری که دلش میخواهد انجام دهد چیست، و کاسترو بلافاصله جواب میدهد: «کنار کشیدن، یک گوشه ایستادن.» کنار کشیدن، یک گوشه ایستادن: این کمترین کاری که نویسنده باید در حضور دیکتاتور انجام میداد، و نداد. برخلاف پاز و یوسا، مارکز علاقه و احتمالاً استعدادی برای نظرورزیهای فلسفی نداشت. با این همه، حتماً این حرف ارسطو را شنیده بود که: «افلاتون دوست من است، و حقیقت از او دوستتر است.»
در دوستی مارکز و کاسترو، رفاقت جای چندانی برای حقیقت نگذاشته بود. نویسنده کلمبیایی اما از این نظر استثنا نبود: تاریخ معاصر انباشته از «نویسندگان، شاعران، و هنرمندان» ای است که صلاح کار را در طرفداری از دیکتاتوریها دیده، خودخواسته سخنگوی خوکامگان شدهاند، شورشیان آرمانخواهی که به خاطر حفظ نظام انقلابی و پایبندی به ایدئولوژی «ضدامپریالیستی» آخرِ کارشان به کتمان حقیقت و همدستی با سامانهای سرکوب و ستم رسید.
طرفه آن که، درست در زمانی که مارکز، در حمایت از انقلاب کوبا و سیاستهای «دوست ادبی» اش، چشم خود را به روی نقض آزادیهای اساسی و سانسور آثار ادبی (از رمانهای کابررا اینفانته گرفته تا اشعار شاعران کمتر شناختهشده) میبست، سامان انقلابی دیگری در ایران، با سازوکار مشابه، آثار مارکز را یا قدغن میکرد و یا به تیغ سانسور میبرید («صد سال تنهایی» همچنان اجازه انتشار کامل ندارد و «خاطرات روسپیان غمگین من» اندکی بعد از انتشار توقیف شد).
در اهمیت ادبی مارکز هر اندازه گفته شود گزافه نیست. از «توفان برگ» و «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» و «ساعت نحس» تا «صد سال تنهایی» و «خزان خودکامه» و «گزارش یک مرگ از پیش اعلامشده»، رمانهای او رهآوردهایی خیرهکننده اند که تا قرنها تخیل خوانندگان را مسخر خواهند کرد؛ به علاوه، بسیاری از بهیادماندنیترین داستانها، از «پیرمرد فرتوت با بالهای بسیار بزرگ» و «داستان باورنکردنی و غمانگیز اریندیرای بیگناه و مادربزرگ سنگدلش» تا «تلخکامی برای سه خوابگرد» و «دریای زمان گمشده»، شاهکارهایی نوشته او، ارمغانهای او به ادبیات دنیا، است.
این همه اما توجیهی برای محق شمردن او در تلقیاش از «سیاستِ دوستی» نیست. از رولان بارت، نظریهپرداز فرانسوی، آموختهایم که هیچ متنی متکی به مؤلف آن نیست، معنای هیچ نوشتهای را نمیتوان به انحصار اعمال و نیات نویسنده آن در آورد: «مرگ مؤلف» یعنی اعتبار هر متنی از خوانشهای خوانندگان میآید و سیمای نویسنده، سرشت و سرگذشت او، تأثیر تعیینکنندهای در ارزیابی ما از آنچه نوشته ندارد – ادبیات عرصه آزادی است.
متون مارکز را میتوان و باید جدای از سرگذشت سیاسی او خواند. لذات ما از ادبیات او البته جبرانکننده رنجهای آرماندو بایادارس، ابرتو پادیا، یا هزاران ستمدیده دیگر نیست.
با این همه، باید امیدوار بود آیندگان اسم او را با ادبیات جادوییاش به خاطر بیاورند، نه با خاطره دوستی با دیکتاتوری که با سلب آزادیهای فردی و اجتماعی، با سانسور نویسندگان و سرکوب منتقدان، با بدل کردن کوبا به یکی از بدترین کشورها در زمینه آزادی اطلاعات و ارتباطات، و با دهنکجی به دموکراسی، تصویر مخوفی از استبداد سیاسی رقم زد: تصویری که خواننده، برخلاف خواست نویسنده، بارها در «خزان خودکامه» خواهد دید.